غربت سرزمین قریب

 

چه غریبم اینجا. قصه غصه این غربت ما دیرینست. همه جا بوی آشنایی میاد ولی دلت حس غریبی میکنه بعد این همه وقت.تا حالا این حسو چشیدی؟ خیلی تلخه. به هر جا سر میزنی؛ تنها چیزی که  با خودت به دوش  میکشی؛ یه آهه!....همونجایی که یه وقتی مهد درستکاری و صداقت بوده . حالا چی؟ همش شده ...باور کن قصد نداشتم بعد اینهمه مدت اینجوری شروع کنم ولی خب همینا بیشتر مشغله ذهنیم تو این مدت بود.یعنی توی این مدت پنج سال اینهمه ترقی ؟؟؟!!!کاش همین سرعت ترقی تو جنبه های مثبت بود.که وجدانا کم هم نبودن.شاید بهتر باشه دیگه چیزی نگم.خودت بهتر میدونی.همش شده تجمل.ریا و دورویی از در و دیوار این شهر میریزه. دیدی گاهی وقتا  بخوای خودتو توجیه کنی؟ حالا شده حکایت من. گاهی وقتا میگم نه فلانی. اینجوری نبوده که فکر میکنی.ولی تا چند بار میتونی نادید بگیری؟ براستی کجا میریم؟ اصلا چی میخوایم؟کجاست اون صفا و صمیمیت و دلسوزی قبل.کجاست اون ....؟!    

   آسمان کشتی ارباب هنر میشکند

تکیه آن به که بر این بحر  معلق  نکنیم!