یک تجربه


نمیدونم چرا اینروزا مدام این جملات « داگلاس مالوچ» پیش چشمم میاد. شاید به خاطر شرایطی بوده که پشت سر گذاشتم.
                                         

هرآنچه که هستی باش ، بهترینش باش.

اگر نمیتوانی بلوطی بر فراز تپه ای

باشی، بو ته ا ی در دامن کوهی

باش.ولی بهترین بوته ای

باش که در کنار

راه میروید

اگر نمیتوانی درخت باشی، بو ته ای باش . اگر نمیتوانی

بو ته ای باشی، علف کوچکی باش و چشم انداز شاهراهی را شادمانه تر

کن.اگر نمیتوانی نهنگ باشی، فقط یک ماهی کوچک باش! ولی

بازیگوش ترین ماهی دریاچه.همه ما را که ناخدا نمیکنند، ملوان

هم میتوان بود. در این دنیا برای همه ما کاری هست. کارهای

بزرگ و کمی کوچکتر.و آنچه وظیفه ماست، چندان دور

از دسترس نیست.اگر نمیتوانی شاهرا باشی، کوره راه

باش. اگر نمیتوانی خورشید باشی، ستاره باش 

با بردن و باختن اندازه ات نمیگیرند

هر آنچه که هستی 
 بهترینش باش!
*******
بهر حال این امتحاناتمم با همه زحمتا و اضطرابی که به همراه داشت به پایان رسید . حالا بماند که اصلا تجربه جالبی نبودیعنی واسه من که اینهمه استرس داشتم و تا حالاشم از پس لرزه های اون امتحان حالت طبیعیمو به دست نیاوردم
.کلا خواستم بگم دوران سختی رو پشت سر گذاشتم یعنی هم به خودم سخت گرفتم هم مهربان همسر ( که واقعا اگه صبر و گذشتش نبود شاید شرایط بدتر از این میشد) و هم به مهربان دخترطفلکی کلی بی خیال مامان شده بود. حالااین نیز بگذرد ولی تصمیم گرفتم که:   
اعتماد به نفسمو قوی کنم بیشتر به فکر سلامتیم باشم و امیدوارم که اگه بار دیگه بخواد از این شرایط برام پیش بیاد؛ خدا نیروی مقابله با اون رو هم بهم بده.
**********
 همزاد: نمیدونم چرا از ۲٬۳ روز پیش تا حالا ٬ بعد دیدن اون فیلم٬ ذهنم یه جورایی به این واژه فکر میکنه و  ازم میپرسه یعنی من هم میتونم یه همزاد داشته باشم؟؟؟ اصلا همزادی تو عالم وجود داره یا همش فرضیه ست؟ منظورم از همزاد نه اون همزادیه که با هم متولد میشن از مادر . نه. منظورم یه روح همزاده. نمیدونم شاید هم یه جسم. چی گفتم؟؟!! ولی خب چه واقعیت داشته باشه یا خرافی باشه دوست دارم در موردش بدونم. یا بهتر بگم یه جورایی فکر میکنم که من هم میتونم یه همزاد داشته باشم. مگه نه؟؟! خیلی مهیجه!!!

مهربونم....


گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغهء دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم ، آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات
شانه های تو کجا بود ؟
گفت: عزیز تر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی . من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
گفت : عزیزتر از هر چه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ،
اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی ؟
گفت : بارها صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیز از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید .
گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟
گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناهت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ،
بارها گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده ی من بودی
چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی .
گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟
گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم .
گفتم : مهربانترین خدا ، دوست دارمت ...
گفت : عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...

خدایا به خاطر همه عنایاتی که به من داری ازت ممنونم . تو تمام لحظه های نیازم فقط خواستمت. ولی تو منو واسه همیشه میخوای٬ تو این لحظه های تردید و تنهایی تنهام نذار. قدرت خواستن و رسیدن عطا کن به این وجود ناتوان و
کمکم کن تا من بر زمان حکم برانم ، نه آنکه گوش به فرمان بادا بادایی ایام باشم ...کمکم کن تا پیش از آنکه مرا بفهمند به سوی درکشان گامها بردارم ...

                                      *****************