حدیث چلچله

      

چلچله

  

 یک )  امروز دیدمش. ببخشید نه! صدای پاشو شنیدم. انگار فقط واسه من خوند. فقط یه لحظه اومد و رفت. اومد که بهم بگه: دیدی؟ دیدی گفتم میام؟ حالا میگفتی اوه کو تا یه سال بعد؟؟ ؟ مثل برق و باد اومد و رفت . یادته اون بنده خدا ازت پرسید اگه یه وقت دستت به چراغ جادو رسید از غول چراغ چی میخوای؟ گفتی: هیچی غیر از اینکه منو ببره به یه سال بعد. گفت مطمئنی ؟ آخه هر کسی میخواد که زمان کند پیش بره؛ تا نهایت لذتو از زندگی ببره تو چرا به عکس همه ای ؟؟؟؟!!حالا دیدی کم خواستی؟ کاش چیزی بهتری میخواستی که بیارزه.

حالاراستشو بگو تو این یه سال؛ چیزی هم بارت شد یا نه؟ چیزی توشه سفرت شد؟ اگه نه که وا اسفا!!! هی این دل میگفت که بشین و از حالا لذت ببر. « از لحظه ها وسعتی بیافرین» از اون اصرار و از تو انکار .

 میگفتی نع . نشستن و دلتنگی و به فردا فکر کردن لطفش بیشتره.ولی چیزی نیست!حالا دیر نشده . زیاد هم عقب نیستی. از حالا هم میتونی. در ضمن یادت باشه شمارش معکوس رو از یاد نبری!!!

 

- ممنونم چلچله خوش آهنگ. توصیه های به جایی بود.

 

دو) اما تو ؛ تو که صدای نیاز من تمامش سرشار از وجود توست.

صدای چلچله برایم نوید شادمانی بود اما آهنگ دل تو که سنگیست در گذر چرخه های زمانم ؛ زمزمه نیاز؛ را چه کنم؟؟؟ 

سه)   ای همنفس ترین همزاد!

روزی دل من؛ که تهی بود و غریب،

         از شهر سکوت به دیار تو رسید.

            در شهر صدا که پر از زمزمه بود. تنها دل من ، قصه مهر تو شنید. ......

                    در سینه سردم، این شهر سکوت، دیوار سکوتبه صدای تو شکست....

 

پاینده باشید و در پناه حضرت دوست

برای امروز

                                 

 یک)   لای لا لایی گل شبنم

          اشکت میباره نم نم

                      خوابت میبره کم کم .

                               لای ٬یه دم آروم نداری

                                             چرا تو بیقراری؟ چشم رو هم نمیذاری؟ بخواب عزیزم!

                                                 لای لالایی تشنه خواب ٬شدی همرنگ مهتاب٬ خجالت میکشه آب

                   ......

کاش فقط یه بار یه بار دیگه تاریخ او را  نفس میکشید. تا بیابانهای عشق و ایمان ٬ آزادگی و انسانیت و شرافت٬ به خود رنگ باران میدید. آه...

دو) ممنونم از همه دوستانی که درباره پست قبلیم نظر دادن. اون قطعه ای بود از م. پگاه که که چند وقت پیش به چشمم خورد. عنوان اقرار رو رو هم از عنوان همین قطعه انتخاب کرده بودم. نظرات جالب دادن دوستان . هر کسی دیدگاهشو مطرح کرد و آخرش شد نتیجه ای که دنبالش بودم. راستش بعضی وقتا پیش میاد که دوست داری بشینی و  چشمتو از همه پلیدیهای اطرافت ببندی پلیدیهایی که شاید فقط تو تاریکی قادر به دیدنشون نباشی. چون عین تاریکین. ولی تا کی؟ تا کی باید به تاریکی پناه برد.میشه تا همیشه ماءوی در تاریکی ماءوی گرفت؟؟نه نمیشه. نیاز به نفس کشیدن پیدا میکنی. به نور....

به روشنایی برگشتم حالا .چون از بوی تعفن تاریکی حالم بد شد. نور رو به قداست میشناسم و تا همیشه ستایشش میکنم چون نه تنها پلیدیها بلکه واقعیات رو نشونم میده و با فطرت انسانی مانوسه. به ایطال نمیکشم بحث رو چون قبلا معلم بزرگوار عادی تو این پست به تفسیر نشستن.

 

پاینده باشید و در پناه حضرت دوست