روزهایی که رفت

   

اونقدر .... باشه دیگه نمیگم. میدونم که باز میشه تکرار و تکرار. ولی باور کن توو فکرت بودم ولی حتی فرصت باز کردن اینجا رو هم نداشتم. چه رسد به نوشتن.می دونم که از اینهمه خاک و غباری که به سر و روت گرفته نای نفس کشیدن هم نداشتی این مدت. کی میتونه باور کنه که این یک سال و نیم گذشت. آخ که چه سخت گذشت و چه شیرین و تلخ رفت روزها و ماهها. با تمام تلخیها و شیرینی های رفت و آمد به تهران  با همه ی تنگ خلقیهای روز جمعه که شبش باید عازم میشدم. با همه ی دلتنگیهای سنا و ساغر مامان. با بغضی که وقت رفتن توی گلو بود و با نگاه ملتمسانه از پدرشون میخواستم تا مراقبت کنه همه ی شرایط رو. آره تموم شد. بالاخره همه ی اون اضطراب خاطرها به پایان اومد. البته پایان پایان که نه. هنوز نامه ش مونده ! ولی همون خدای مهربون که لطفشو لحظه ای از من دریغ نکرده باقی راه همراهمه. و اما : 

 

خوشحالم و خرسندم. حس میکنم پا به دنیای بزرگتری گذاشتم. البته با مسئولیتی بیشتر.تجربه های خوبی توی این مدت دستگیرم شد. از تجربه های درسی گرفته تا تجربه های اجتماعی و اخلاقی. امیدوارم که راهگشای خوبی برای آینده م باشن.  

  ممنونم از همه ی اونایی که از آغاز این راه مشوقم بودن. خصوصا تو ای دل آرام.