یا مهدی(عج)

درود و سلام خدمت همه شما عزیزان. همه اونایی که به نوعی در این راه با من هم آوا شده اند. اومدم تا یه حکایت زیبا براتون نقل کنم. یک داستان واقعی که چند روز پیش از طرف یکی از دوستان به دستم رسید. مثل یک آوای اسمونی بود برام. یک شور شیرین.
حیفم اومد که اینجا رو با این حکایت نورانی نکنم .

هـرگـز نگویمت ز کـرم دسـت من بگیـر

عمـریسـت گـرفتـه ای ، مبادا رها کنی 
                                                
بسم الله الرحمن الرحیم

 

زن به چهره شوهرش نگاه کرد. لبخند رضایت را در صورتش می دید. روسری را بر سرش کشید و خداحافظی کردند و بیرون آمدند. روز مثل روزهای دیگر بود اما آن دو دیگر مثل گذشته نبودند. از کنار هر کس که رد می شدند از نگاه متعجب آنها می فهمیدند که دیگر همرنگ جماعت نیستند. موهای طلایی(( مارتا)) از خورشید رو می گرفتند و مثل گذشته در پیچ و خم هر باد به رقص در نمی آمدند. انگار روی ابرها پرواز می کرد به جای سنگ فرش خیابان ها احساس می کرد بر روی آسمان راه می رود. آنچنان سرش را بالا گرفته بود که انگار می خواست فریاد بزند: آهای مردم نگاه کنید من مسلمان شده ام، من روسری به سر دارم. برق شادی را می شد در چشمان سبز رنگش به وضوح دید.

((دیوید)) استاد دانشگاه بود. سال پیش در دانشگاه با یک مسلمان آشنا شده بود و همین آشنایی به مسلمان شدنش ختم شد، آن هم چه مسلمانی؛ شیعه! کم بودند مسلمانانی که شیعه باشند ولی شاید این توفیق الهی نصیب او شده بود که معرف او به جهان هدایت یک شیعه باشد. حدودا یک سال طول کشید تا دیوید قانع شود اسلام همان گم شده بشر امروزی است و دینی است غیر مسیحت عیسی مسیح که در دست کشیشان به زنجیر تحریف اسیر شد. وقتی که تصمیمش را به مارتا، همسرش، گفت انتظار نداشت مارتا به این راحتی قبول کند ولی قبول کرد؛ فقط به این دلیل که می دانست دیوید چیزی را به این راحتی و بدون دلیل نمی پذیرد. آن روز با هم به یک مسجد رفتند و بعد از نماز ظهر و عصر در حضور نمازگزاران دیگر شهادتین را گفتند و چقدر دست و پا شکسته ولی چقدر زیبا.  فرشتگان را می شد دید که تولد دوباره آنها را بهشان تبریک می گویند و برایشان گل می افشانند. بعد از اینکه هر دو مسلمان شدند با یک یک مسلمانان حاضر در مسجد روبوسی کردند و وارد جامعه ای شدند که شاید نمی دانستند روزی چشم مارتا روی کسی را ببینند که ما مدعیان تشیع سال ها است تشنه یک نگاه اوییم.

آن روز گذشت و دیوید و مارتا از خیلی ها بریدند تا به اقلیتی بپیوندند. و ای کاش ما هم برای خدا گاهی از جدا شدن از جمعیت نمی ترسیدیم. مارتا و دیوید هر دو پزشک بودند. دیوید در دانشگاه تدریس می کرد و مارتا هم مطب داشت.  بعد از گذشت چند ماه یکی از دوستان مسلمان دیوید از او پرسید شما نمی خواهید به حج بروید؟ اگر بخواهید من می توانم ترتیب سفرتان را برای همین امسال بدهم!  و عجیب است حکمت خداوند که این دو نفر را چگونه پله به پله بالا می برد تا به جایی برسند که جز خدا نبینند!

دیوید خوشحال از پیشنهاد دوستش به او جواب مثبت داد و زوج تازه مسلمان هنوز سالی از مسلمان شدنشان نگذشته راهی خانه دوست شدند؛ خوش به سعادتشان و بد به حال ما که سال هاست اسم مسلمان داریم هنوز سعادت نصیبمان نشده است!

برنامه سفر هم تنظیم شد و قرار شد همراه یک کاروان از مسلمانان انگلیس راهی خانه خدا بشوند.

یک چیز بود که دیوید را خیلی اذیت می کرد. او پزشک بود و به مسایل پزشکی هم خوب وارد بود و به همین خاطر نمی توانست یک چیز را به راحتی بپذیرد و آن عمر هزار و چند ساله امام مهدی(عج) بود. قلبش آرام نمی گرفت اگر چه عقلش پذیرفته بود. این دغدغه را با هر کس در میان می گذاشت ولی قلبش آرام نمی گرفت.

شاید همه این سفر رفتن ها برای این بود که قلب یک مسلمان آرام گیرد و چه آرام گرفت!

کاروان راهی مکه شد و چشمان زوج جوان غرق در اشک و تحیر و اضطراب. در صحرای عرفات بودند؛ داشتند کنار یکدیگر راه می رفتند  که ناگهان مارتا خودش را تنها در میان سیل سفیدپوشان تنها دید. هر چه اطراف را نگاه کرد از شوهر و دیگر هم سفران نشانی نیافت! اضطراب و تشویش تمام وجودش را فرا  گرفت. نمی دانست چه کند. به هر طرف که دوید لباس های شبیه به هم او را گیج تر کرد. خسته و درمانده در گوشه ای نشست و در تحیر ماند که این چه حکمتی است که من باید گم شوم؟ ساعتی گذشت و هر لحظه بر اضطرابش افزوده شد! در همین حین ناگهان آقایی را دید که جلویش ایستاده است. تا سرش را بالا برد آرام شد! چه آرامشی در صورت این مرد بود. مرد با انگلیسی فصیح از او پرسید: چه شده است؟ مارتا از شنیدن کلمات انگلیسی از دهان آن مرد از جا پرید. یک هم زبان پیدا شده است. به مرد توضیح داد که گم شده است و نمی تواند هم سفرانش را بیابد. مرد با آرامش گفت به دنبالم بیا و به راه افتاد. راه که می رفت جمعیت به هم فشرده از هم باز می شد و آنها به راحتی پیش می رفتند. عجیب بود انگار هیچ کس آنها را نمی دید. چند لحظه ای که راه رفتند مارتا از راه دور  چادرهای کاروان را  شناخت. چقدر زود رسیدند! آن مرد را فراموش کرد و خوشحال به سمت چادر ها دوید. هنوز چند قدمی دور نشده بود که برگشت تا از آن مرد تشکر کند. هنوز حرفی نزده بود که آن مرد در  گفت: به شوهرت بگو جواب سوالش را گرفت؟ قلبش آرام گرفت؟

 و رفت....

بله گریه کن. اگر شیعه هستی گریه کن. من که دارم گریه می کنم! خاک بر سر من که...

نمی دانم فردا در عرفه چه خبر است... نمی دانم چند نفر در محضر آقا دارند دعای عرفه می خوانند... نمی دانم چند نفر لیاقت پیدا می کنند که در دعای عرفه شان را با صدای آقا بخوانند... فقط گریه می کنم که می دانم من از آنها نیستم.

خوشا به حال آنها که فردا روی گل نرگس زهرا را ببینند. کاش سلام ما را هم برسانند.

کاش بگویند : آقا چند نفری هستند که رویشان نمی شود در صورت شما نگاه کنند ولی دوستتان دارند؛ آنها هم سلام رساندند.

این داستان که برایتان نوشتم از یک داستان واقعی اقتباس شده است. فردا دعای عرفه برای ظهورش دعا کنید.

امیدواریم که خورشید رویش زودتر ظهور کند و شب هجران  را پایان باشد:

                            غم مخور ایام هجران رو به پایان می رود  

     این خماری از سر ما می گساران می رود
پرده را از روی ماه خویش بالا میزند
 غمزه را سر می دهد غم از دل و جان می رود
بلبل اندر شاخ گل هویدا می شود
 زاغ با صد شرمساری از گلستان می رود
محفل از نور رخ او نور افشان می شود
هر چه غیر از ذکر یار از یاد رندان می رود
ابرها از نور خورشید رخش پنهان شوند
  پرده از رخسار آن سرو خرامان می رود
وعده دیدار نزدیک است یاران مژده باد

روز وصلش می رسد ایام هجران می رود

 ممنونم از اینکه وقت گذاشتید امید آندارم که استفاده برده باشید
لحظه دیدار نزدیک است نزدیک....

سر آغاز

 

با نام و یاد  خدا آغاز میکنم دفتر دل را. امید آن دارم که  یاری شما همنفسان مشوق من در این راه باشد.
 

دل به دریا بزنیم آسمان چشم به راه منو توست٬ تا نفس باقی هست نفسی تازه کنیم

همنفس شو با من. عاشقی نیست مگر همنفسی. حس اول عشق است!!

زندگانی بی عشق ادعائیست فقط! فرصت از دست مده. همنفس شو با من.

سر به کوی ابدیت بزنیم . اسمان چشم به راه منو توست  ..